کد مطلب:30067 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:102
6604. وقعة صِفّین - به نقل از زید بن وَهْب، در یادكردِ جنگ صِفّین -:شه سوار شكست ناپذیر كوفه، عَكبَر بن جدیر اسدی نام داشت و سوار كم نظیر شام، ابو احمر عوف بن مُجْزَأه كوفی مرادی بود، و او پدر كسی است كه حَجّاج بن یوسف را - آن روز كه در خانه كعبه [ به سبب حمله مردم، ] بیهوش شد - نجات داد. عَكبَر، مردی عابد و زبان آور بود. پس در برابر علی علیه السلام به پا خاست و گفت:ای امیر مؤمنان! ما عهدی از خداوند به دست داریم كه با آن به مردم، نیازی نداریم. ما به شامیان، گمان پایداری داشتیم و ایشان نیز از ما انتظار پافشاری داشتند. ما پای فشردیم و ایشان پایداری كردند. من از پایداری دنیاپرستان در برابری پافشاری آخرت خواهان و شكیبایی حقجویان در برابر باطل گرایان و شیفتگی دنیادوستان، به شگفت آمده بودم. سپس نیك نگریستم و از ناآگاهی ام به این آیه قرآن، بیشتر در شگفت شدم:«الم * أَحَسِبَ النَّاسُ أَن یُتْرَكُواْ أَن یَقُولُواْء َامَنَّا وَ هُمْ لَا یُفْتَنُونَ * وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ فَلَیَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِینَ صَدَقُواْ وَ لَیَعْلَمَنَّ الْكَذِبِینَ؛ [2] الف، لام، میم. آیا مردمْ چنین پنداشتند كه چون گفتند:" ایمان آوردیم "، رها می شوند و دیگر آزمایش نمی شوند؟ بی گمان، ما امّت های پیش از آنان را [ نیز] آزموده ایم تا خدا راستگویان و دروغگویان را معلوم بدارد». پس علی علیه السلام او را به خیر و نیكی ستود و مردم در صف های خود، آماده جنگ شدند و عوف بن مُجْزأه مرادی به تنهایی به میدان آمد (كه پیش تر نیز چنین كرده بود و تنی چند از عراقیان را در نبرد تن به تن از پای درآورده بود) و بانگ برآورد:ای مردم عراق! آیا مردی هست كه شمشیرش را بركشد و با من بجنگد ؟ و شما را از خود، بی خبر نمی گذارم. من شه سوار [ قبیله ]زَوف هستم. مردم، عكبر را ندا دادند. وی از یارانش جدا شد و به سوی او رفت، در حالی كه مردمْ ایستاده بودند و [ جنگجوی] مرادی نیز ایستاده بود و چنین رجز می خواند: در شام، امنیت است و هراسی نیست بر سرِ شام، عدالت است و ستمی نیست. در شام، سخاوت است و امروز و فرداكردن نیست من مرادی ام و قبیله ام زَوف است. من پسر مُجزَأه هستم و نامم عوف است آیا مردی عراقی هست كه شمشیر بر كشد و به مبارزه من درآید تا ببینم چه می شود؟ در این هنگام، عكبر به مبارزه او رفت و چنین رجز می خواند: شام، سرزمینی خشك و عراق، پُر باران است امام در عراق است؛ امامِ پذیرنده عذر. و در شام، مردی بد نهاد است كه بر امام، شورشگر است من عراقی ام و نامم عَكبر است. پسر جدیر بن مُنذِرم پیش آی كه من از حقیقت، آگاهم. پس به یكدیگر نیزه زدند و عكبر، عوف را به قتل رساند. معاویه با تنی چند از قریش و افراد اندك شماری از مردم، بر فراز تپّه ای ایستاده بود. عكبر، اسبش را رو به او نمود و با تازیانه، اسبش را نواخت و شتابان به سوی تپّه تاخت. معاویه به او نگاه كرد و گفت:این مرد، یا دیوانه شده و یا به امانخواهی آمده است. از او بپرسید. پس مردی به سوی او آمد؛ ولی او همچنان می تاخت و به بانگ آن مرد، پاسخی نداد و به پیش رفت تا نزدیك معاویه رسید. او سواران را با نیزه كنار می زد و چون امید داشت كه معاویه را با او تنها گذارند، تنی چند از آنان را كشت؛ ولی آن گروه، معاویه را در پناه شمشیرها و نیزه های خود گرفتند و چون دستش به معاویه نرسید، فریاد كشید: ای پسر هند! به زودی به همدیگر می رسیم. من جوانی از قبیله بنی اسدم. سپس نزد علی علیه السلام بازگشت. علی علیه السلام به او فرمود:«ای عكبر! چه چیزْ تو را به این كار وا داشت؟ خودت را به هلاكت مینداز». گفت:پیشانی [ یا سرِ] پسر هند را قصد كردم. عكبر، خود، شاعر بود و چنین سرود: آن مرادی را كه به گردنكشی آمده بود، كشتم او كه گَرد و خاك برانگیخته، فریاد می كشید و هماورد می طلبید. می گفت:من عوف بن مُجْزَأه هستم امّا به روز جنگ، مرگ، گریبانگیرش شد... شامیان پس از كشته شدن عوف مرادی، درهم شكستند و معاویه خون عكبر را مباح شمرد. عكبر گفت:دست خدا بالاتر از دست معاویه است. پس چرا خدا از مؤمنان دفاع نمی كند؟![3].
او قهرمانی بی باك و رزم آوری نستوه بود. زبانی گویا و بیانی گدازنده داشت. در صِفّین، شركت جست و چنان حماسه ای آفرید كه معاویه از سَرِ خشم، خونش را هَدَر دانست. او شعر نیز می سرود و در اشعار سرشار از شعورش، حماسه بلند حق و رسوایی حزب طُلَقا (آزادشدگان پیامبرصلی الله علیه وآله در فتح مكّه) را بیان می كرد.[1].